روی صندلی نشستم،سرم را از روی تخت بلند کردم و به صورتش خیره شدم.

عرق سردی روی صورتش نشسته بود،آرامش خاصی در وجودش حس می‌کردم.

از ترس می‌لرزیدم،دستان بی جانش را در دستانم گرفتم ، اما متاسفانه هیچ عکس العملی نبود.

سرم را جلوتر بردم وآرام صدایش کردم،لب‌‌هایم را بر روی پیشانی سردش فشردم اما او همچنان بی‌حرکت بود.

دستمالی از جیبم درآوردم و اشک‌های سرازیر شده را پاک‌کردم.

یکی از پرستارها برایم یک لیوان آب آورد، اما آب از گلویم پایین نمی‌رفت.

می‌خواستم همان جا بنشینم و سالها برای خودم زار بزنم‌

امانیرویی از درون مرا به سمت  محکم بودن سوق می‌داد.

ازجای برخواستم ،کف پایش را بوسیدم واز ایشان خداحافظی کردم،از پرستاران خواستم تا رویش را بکشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *