روبهروی میز کارم آرام نشسته بود، هنوز دستگاه ضبط صوت را روشن نکرده بودم.
زمان بسیاری از دست به قلم بودنم میگذشت در این سالها سبکهای مختلف انواع نگارش را، تجربه کرده بودم
اما هیچ گاه داستان زندگی شخصی را نقل نکرده بودم.
از طرفی نگران بودم نتوانم آنطور که انتظار دارم انجامش دهم، از طرف دیگر، بسیار مشتاق بودم در این تجربه خاص نیز خود را به چالش بکشم.
نقاط مشترک بسیاری باهم داشتیم که او از آن بیخبر بود.
من هم در سن سال او در سوگ عزیزترینم نشستم.
شاید بههمین خاطر پیشنهادش را قبول کردم. به نگاه پر از غمش خیره بودم، فردی درونگرا که با این اتفاق تلخ بیشتر در لاک خود فرو رفته بود،پیراهن مشکی که نشانگر حالآشفتهی درونش بود برتن داشت.قد بلند،کمی درشت اندام که باعث میشد سنش بیشتر به نظر بیاید،موهای حالتدار مشکی و چهرهایی که درعین مردانگی زیبایی خاصی داشت؛ چشمان درشت،لبان خوش فرم که با چانه و پیشانی بلند بیشتر جلوه میکرد.
سکوت اتاق را با کلمهی آمادهایی شکستم، دستگاه را روشن کردم و اشاره کردم که شروع کند.
لرزش و بغض در صدایش هویدا بود بعد از کمی مِنومِن شروع کرد؛
میدانید استاد، نوشتن مهارت میخواهد مانند رانندگی، شاید کسیکه به تازهگی گواهینامه گرفته بتواند مسیر مستقیمی را بدون خطا طی کند اما، برای پارک دوبل و سبقت در جاده باید مهارت کافی داشته باشد.
در حال حاضر من همان رانندهی بدون مهارتم در نوشتن داستان زندگی خودم.
پس تصمیم گرفتم رخداد تلخ زندگی زیر و رو شدهام را، برای شما تعریف کنم تا شما آن را ثبت کنید.
********
همه چیز بهدرستی چیده شده بود. البته نه، همه چیز بهوسیله مادرم درست چیده میشد، زیرا اکنون هیچ چیزی در جای خودش نیست.
زندگیخوب و راحتی داشتیم، زندگی راحت و ایدهالاز نظرمن، باور نمیکنید جملاتی رابه زبان میآورم وبرای نداشتنشان افسوس میخورم که، موقعی داشتنشان را نعمت نمیشمردم، ولی حالا میفهمم برای لحظهبهلحظهی آرامش من کسی برنامه ریزی میکرده.
*******
تازه از سفر برگشته بودیم، حتی چمدانهایمان هنوز باز نشده بود. صدای مادرمکه، ترانهایی را زیرلب زمزمه میکرد، هنوزدر ذهن مبهوت خود تداعی میکنم.
از اتاق بیرون آمدم، میز صبحانه مثل همیشه چیده شده بود، به علت کم خوابی اشتها نداشتم، فنجان چای نیمهگرم را سر کشیدم، درحال نوشیدن بودمکه مادرم گرفتن کارت ورود به جلسه را یادآوری کرد، با تکان دادن سر حرفش را تائید کردم،فنجان را کمی از لبانم دور کردم و گفتم؛ خودم حواسم هست، اتفاقا الان میخواستم بگویم، برایم تاکسی تلفنی بگیرید، چون اصلا با محله توزیع کارت آشنا نیستم.
مادرم با تاکسی تلفنی تماس گرفت اما، تاکسی آرم دار نداشتند(محل توزیع کارت در محدوده طرح ترافیک بود )
مادرم از پدرم خواست که مرا همراهی کند، اما پدرم طبق معمول قبول نکرد.
اکثر مسئولیتهای من، خواهر برادر کوچکترم بر عهدهی مادرم بود و پدرم اکثر اوقات کمبود وقتش را بهانه میکرد.
تمام وقت پدرم صرف کسب و کار میشد.آخر هفتهاش هم با دوستان در سالنهای ورزشی یا استخروسونا میگذشت، در عوض تمام کارهای دیگر از جمله؛ نظافت خانه تا خرید، برنامه ریزی برای سفر، تهیه بلیط و رزرو هتل، ثبت نام کلاسهای فوق برنامه، رفت و آمد به مدرسه، مدیریتدور همیها ، مهمانی یا جشن تولد برعهده مادرم بود.
نمیخواهم از مادرم تعریف یا از پدرم بدگویی کرده باشم،اما جالب بودن ماجرا در اینجا بود که پدرم همچنان ناراضی بود ولی مادرم هیچگاه شکایتی نداشت.
*******
مادرم نگاه گلهمندی به پدرم کرد و گفت؛ من امروز خیلی کار دارم، لطفا همین یک کار را شما انجام بده.
اما پدرم همچنان مسر گفت؛ اصلا نمیتوانم همین حالا هم دیرم شده، بگذار خودش با تاکسیهای خطی برود، در ضمن اگرمن ببرمش جریمه میشوم.
مادرم این بار با عصبانیت گفت؛ وقتش محدود است، با تاکسی خطی نمیرسد به خصوص که یک خیابان یکطرفه دارد که تاکسیهای خطی آن را دور نمیزنند و کلی
پیاده روی، و در پیرو صحبتهایش ادامه داد؛ الان جریمه شدنت مهم است یا گرفتن کارت فرزندت؟
پدرم که انگار جملات مادرم را نمیشنید از جای خود برخاست و بدون خداحافظی در را کوبید.
من که تا این لحظه فقط نظارهگر بودم خطاب به مادرم گفتم؛ شما که میدانی انجام نمیدهد چرا باز او درخواست میکنی ؟
مادرم گفت؛ با خودم گفتم شاید این بار قبول کند.
با عصبانیت و صدای بلند گفتم؛ دیدی که قبول نکرد، فقط باعث میشوی از او دلخور شوم. عذاب وجدان در چهرهی مادرم هویدا بود، با صدای اندوهگینی گفت؛ قصد بدی نداشتم به جان مادر و ادامه داد، حاضر شو خودم میبرمت.
ابتدا کمی از روی عصبانیت و لجبازی مخالفت کردم، سپس آماده شدم و با مادرم به راه افتادیم.
ادامه دارد