باران شدیدی در حال باریدن بود، به کمک برف پاککن فقط چند قدم جلوتر را میتوانست ببیند، اگر با این سرعت حرکت میکرد به موقعنمیرسید، مچش را روی فرمان اتومبیل چرخاند و به ساعت نگریست، این سومین بار در پنج دقیقهی اخیر بود، انگار با نگاه کردن بهساعت، زمان خواهد ایستاد یا دیرتر حرکت خواهد کرد.
طبق معمول در اطراف آموزشگاه جای پارک نبود، پس مجبور شد یکبار دیگر خیابان را دور بزند.
فاصلهی زیادی تا آموزشگاه بود اما، چارهایی نداشت.
در راه با خود مرور میکرد هر آنچه را که میخواست به نگین بگوید.
مدتهاست، در جنگ با خود بود و نتوانسته بود در یک پیام ساده حرف خود را باز گو کند، حالا چطور رودر رو خواهد گفت؟
چه فرصتهایی را که از دست نداده بود! تمام قوایش را برای ابراز احساس خود جمع میکرد و در لحظه آخر قبل از گفتن از دستمیداد. اما اینبار حتما میگفت، چرا که آخرین جلسه است، آخرین دیدار،آخرین فرصت.
«نگین عزیز، میدانم که برنامه سفرت دلیل آشنایی من و شما و آمدنت به این آموزشگاه شد، چقدر خوشحالم بابت این اتفاق خوش یمن(یعنی آشنایی شما) که مسبب حال خوب من است، روزی که از لیلا جدا شدم، دنیا برایم تمام شد، فکر نمیکردم زن دیگری قدم بهزندگی من بگذارد یا واضحتر بگویم بتواند قلبم را تسخیر کند، اما تو روحم را دوباره به پرواز درآوردی.
لطفا نرو! قول میدهم خوشبختت کنم و باهم بسازیم هر آنچه برایت رویاست.»
آنقدر این مونولوگ را با خود تکرار کرده بودکه، مطمئنا بیکموکاست، چون نوار کاست روخوانی میکرد.
با چند دقیقه تاخیر وارد کلاس شد، به طور ناخودآگاه به نقطهای از کلاس که جای نگین در آنجا بود نگاهی انداخت اما، نگین نیامده بود.
امیدوار بود زبان آموزان متوجه لبخند خشک شدهاش نشوند اما، بعید میدانست.
تمام مدت منتظر آمدن او بود، طوری تصویر سازی میکرد که انگار چندین بار در واقعیت اتفاق افتاده؛ نگین با یک لبخند در حالیکهباران صورت و موهایش را خیس کرده و زیبایی چهرهی بشاش او را چند برابر، وارد کلاس میشود.
کلاس به پایان رسید و رویای استاد در رویا ماند.
بعد از کلاس با بی حوصلگی به آبدارخانه رفت تا از مش رحیم درخواست یک چای کند، همین طور که منتظر چای تازه دم بود و مش رحیمگرم صحبتهای تکراری از زمین پدری که، عموهایشان از چنگشان در آوردند و او را به چنین روزی واداشتند، مشغول چک کردن گوشیشد، ناگهان پیامی توجهش را جلب کرد.
سلام بر استاد عزیز و دوستان
امروز نمیتوانم در آخرین جلسه کلاس شرکت کنم،خواستم از همگی خداحافظی کرده و سپاسگزار زحمات استاد عزیزمان باشم، درضمن از طرف آرمان هم از همگی خداحافظی میکنم، من و آرمان امروز نامزدی خود را جشن گرفتیم، خواستم شما را هم در اینخوشحالی سهیم کنم، با آرزوی موفقیت برای تک تک شما عزیزان.
جملات آخر را نمیتوانست بخواند یا شاید نمیخواست باور کند، آبدارخانه دور سرش میچرخید، صدای مش رحیم را نمیشنید به هرزحمتیبود خود را به محوطه رساند تا نفسی تازه کند، آنقدر مشتاق دیدن نگین بود که غیبت، آرمان در صندلی کنار نگین را متوجه نشدهبود.
باران بند آمده بود و بوی خاک و تازهشدن به مشام میرسید.
ناخودآگاه، شعری را بخاطر آورد و زیر لب زمزمه کرد؛
«گاهی چه زود دیر میشود
گاهی که دل زنجیر میشود
گاهی …….