همان طور که عینک مطالعهش را از روی بینی به پایین سر میداد تا مرا دقیقتر ببیند، گفت ؛ درد فانتوم، همان درد خیالیست، یعنی احساسِ درد در عضوی که مدتهاست نیست، قطع شده یا به هر دلیلی حذف.
من بسیار عامیانه گفتم ؛ یعنی درد جای خالی !
ابروانش را بهم نزدیکتر کرد که انگار بگوید متوجه نشدم اما گفت؛ بیشتر توضیح بده و من صحبتهایم را چنین ادامه دادم ؛
به نظرم مغز و عصب ها نمیخواهند بپذیرند چنین عضوی را از دست دادهاند، پس گاهی در همان محل درد احساس میشود.
دو طرف لبانش تا حد امکان پایین آمده بود، نگاهی که به من خیره شد بود را جابجا کرد و گفت ؛ «حدودا همین تعریفی که میکنی» و من ادامه دادم ؛
مثل درد جای خالی پدری در سفره خانوادگی.
یا مثل درد اولین صبحی که بعد از بیدار شدن به یاد میآوری، بهانه زندگی کردنت بدون دلیل و خداحافظی دیشب رفت.
یا مثلا درد اسم آشنای دیروزی، که دیگران صدایش میزنند اما، امروز برای تو غریبهایی بیش نیست.
یا مثلا درد بوی عطری ناآشنا روی لباس آشناترین تو که همراه خود بوی تعفن خیانت را به مشامت میرساند.
نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت ؛ چه میگویی؟
چه میبافی که نه تار دارد و نه پود!
همان طور که میرفت، بلندتر میگفتم ؛ مگر نمیگویی درد عضوی که یک روز بوده و حالا نیست ؟
چه فرقی میکند آن عضو دل باشد یا دست، مهم این است که جای خالیش همیشه درد میکند.
فهیمه ادبی