یک روز صبح بیدار میشوی اما توان بیدار شدن را در خود نمیبینی، به ساعت نگاه میکنی ساعت میگوید : برای استفاده بهینه از وقت همین حالا از تخت دل بِکن اما تو بی حوصلهتر از آنی که به استفاده بهینه بیاندیشی، شاید هم میاندیشی اما انگیزه کافی را نداری، با خود میگویی گور پدر زندگی یک ساعت دیگر در تخت خواهم ماند، یک ساعت احتمالن به چند ساعت خواهد رسید. تنت روی تخت چنان لش کرده که جدا کردنش تلاش فراوان میخواهد، مانند کسی که روی جنازه عزیزش تمام قد دراز کشیده و میگوید نمیگذارم خاکش کنید و چند نفر از تنومندان فامیل داوطلبانه او را از میت میکَنند.
خلاصه به هر جان کندنی که هست برمیخیزی و به روزمرهگیهایت میپردازی. جسم در حال تکاپوست اما ذهنت همچنان خواب است و به تخت میاندیشد و دلنمیکَند.
شب شده، تو به تخت باز میگردی و روزت را مرور میکنی
کار فیزیکی(یا به قول قدیمیها کار یدی)بسیار کردی اما
برای رشد خودت چه؟ کاری کردی !
کتابی را که قرار بود بخوانی، مطلبی که قرار شد بنویسی، نقاشی کشتی که روی بوم مدتهاست خاک میخورد و در انتظار پایان خودش به گل نشسته، کلاه نیمه بافته که میخواستی طرحی جدید رویش پیاده کنی،برنامه پیاده روی که قرار بود از شنبه شروع کنی، کلاس زبانت که قرار بود از ترم جدید ثبت نام کنی…..
کدام را انجام دادی؟ هیچ، تازه یادت میافتد امروز هم آرامانهایت را در تخت جا گذاشتی.