هنوز گرمایی که از جوابِ مثبتِ آزمایش در سرم حس کردم را کاملن به خاطر دارم.
۲۶ام آذر ماهِ سال ۱۳۹۹ بود.
مدارس بعد از گذشتِ یک سال از شیوع بیماری کرونا آنلاین برگزار میشد.
صبح، آرنوش( دخترم) در حالی که ازسر درد شدید رنج میبرد، وارد اتاقم شد.
چند دقیقه بعد، آرش(پسرم) با علائم شبیهِ آرنوش در حالی که، سرش را با دستانش محکم فشار میداد،جلوی من ایستاد.
با خودم گفتم:«حتمن کروناست.»اما با جملهی :«چیز مهمی نیست. برید سرکلاستون.» سعی کردم، فرزندانم را از نگرانی دور کنم.
چند نفس عمیق کشیدم تا، بر خودم مسلط باشم و بتوانم این بحران را مدیریت کنم.
راستش خیلی ترسیده بودم.
بیشترین نگرانیام بابت خودم بود، چرا که به دلیل داشتن بیماری خاص و استفاده از داروهایی که سیستم ایمنی مرا تضعیف میکند، بیشتر در معرض خطر بودم.
فورن بااورژانس تماس گرفتم و از علائم فرزندانم گفتم،
ایشان هم حدس من را زدند و گفتند:« چون علائم در هر دو یکسان است،احتمالن همان کروناست.»
خانمی که با من صحبت میکرد با آرامش تمام به من گفت:« نگران نباش، استرس باعث تشدید علائم خواهد شد.»
بدون معطلی شمارهی دکترم را گرفتم و ایشان را در جریان گذاشتم.
ایشان بسیار مسلط بر اوضاع من را به آرامش دعوت کرد و گفت:« سریعن آزمایش بدهم و حتمن به دکتر مراجعه و ایشان را از بیماریم باخبر سازم تا آسیبها را به حداقل برسانند.»
با بیمارستان مهر تماس گرفتم و از کادر آزمایشگاه
درخواست کردم که برای گرفتن آزمایش به خانه بیایند.
ساعت حدود ۱۰ را نشان میداد ولی من همچنان مبهوت،
به «چه کنم؟»میاندیشیدم.
در این میان آرش وارد اتاق شد و گفت:«مامان فکر میکنم کروناست، نترسی، که ترس همه چیز رو خراب میکنه.»
کمی با خودم خلوت کردم و به خودم گفتم:«میدانی که، از پسش برمیآیی، این هم یک تجربهس. بهتراست با سربلندی پشتِ سر بگذاریش.»
عادت خوبِ نوشتن آن روز هم کمکم کرد.
برگهای برداشتم و شروع به نوشتن کارهایی که باید انجام دهم تا،شرایط را قابل تحمل تر کند، کردم.
فهرست وار، کارهایی که میتوانست، حواسم را از فکر کردن به بیماری دور کند، تابتوانم بر ترسم غلبه کنم را نوشتم.
وقتی قلم به دست میگیری و شروع به نوشتنِ مایحتاج خود میکنی، قلم دروغ نمینویسد و اولین چیزی که قلم من ثبت کرده بود، خواندن بود.
درست همان روزهای اول کرونا که مجبور بودیم مدتها بیرون رفتن، را کنار بگذاریم کتاب چهار جلدیِ «خانواده تیبو» را خریداری کرده بودم، اما متاسفانه بعد از گذر یک سال نخوانده بودم.
هر چهار جلد را از کتابخانه به روی میزِ کنارِ تختم منتقل کردم.
سخت بود ولی داشتم خودم را برای پانزده روز قرنطینه آماده میکردم.
با همسرم تماس گرفتم و او را از ماجرا مطلع کردم.
از او در خواست کردم که اگر علائمی ندارد به خانه نیاید.
لیستِ خریدی تهیه و برای همسرم پیامک کردم که برای خرید هم، بیرون نرویم.
وان پلاستیکی بزرگ را به پشت درِ خانه انتقال دادم، تا همسرم خرید مایحتاجمان را پشت در گذاشته و داخل نشود.
رییس آزمایشگاه خودش، بنا به لطفی که به من داشت حدود ساعت ۴ بعد از ظهر برای گرفتن آزمایش آمد.
هر سه آزمایش دادیم و ۲۴ ساعت بعد با جواب آزمایشها مشخص شد، پیشگیریهای من بی جهت نبوده.
من و آرش مثبت بودیم اما آرنوش دخترم ناقل.
سریعن با آرش، به دکتر متخصص عفونی مراجعه کردیم.
دکتر بعد از چند سئوال برای آرش دارو نوشت.
از من خواست برای عکسبرداری از ریه به بیمارستان مراجعه کنم .
جواب عکس را به دکتر برسانم و بعد برای گرفتن داروی «فاویپراویو» به هلال احمر بروم.
از طرفی سر درد و از طرفِ دیگر استرس امانم را بریده بود.
نگاه های مشکوک دکتر که احتمال میداد ریهام در گیر شده باشد، مرا مایوس تر کرد.
با جواب عکس نزد دکتر رفتم.
ایشان لطف بزرگی به من کردند.
با نامهای به داروخانهی پایینِ مطب، دارو را به من دادند تا من هر چه زودتر درمان را شروع کنم.
حال که به آن روزها میاندیشم تنم میلرزد و باور نمیکنم به تنهایی هم از فرزندانم پرستاری کردم، هم کارهای روزمره را با ضعف بدنی که داشتم انجام دادم.
به خدا توکل کردم و جواب گرفتم.
داشتن بیماری خاص برایم مفید واقع شده بود،زیرا؛
اگر بیماری خاص نداشتم، سهمیه دارو به من تعلق نمیگرفت.
در ضمن در روز، ۶ عدد از قرص را میخوردم که برایِ بدنِ انسانهایی، که داروهای خاص نخوردهاند، بسیار خطرناک است.
بدن من به دلیل گرفتن دارو با دوز بالا به این دارو واکنش سوء نشان نداد.
خانواده و اقوامم بسیار نگرانِ حالم بودند و هر لحظه تلفنم در حال زنگ خوردن بود.
درست به خاطر دارم لحظاتی که نفسم بسیار تنگ بود، به آرش میگفتم:«نگو حال نداره، بگو خوابه.»
دوست نداشتم نفسهای بریدهی من آنها را مضطرب کند و اثر سوء بر روحیهام بگذارند.
بیشترین وقتم را صرف مطالعه میکردم هر چند این کار را با تمرکز بالا انجام نمیدادم.
کرونا از آن دسته کابوسها بود که چون همه با آن دست و پنجه نرم کردیم، حال و هوای آن روزهای من، برای شما قابل لمستر است.
شما شرایط آن روزهای من را کاملن درک میکنید.
امروز به آن روزها، جور دیگری مینگرم.
کرونا برایم نتایج سودمندی داشت.
آن روزها نقطهای بود، برای محک زدن خودم.
فهمیدم میتوانم آن طور که مایلم لحظات سخت را مدیریت کنم و نگذارم ترس و یاس در زندگیم سایه افکند.
من برای حلِ مشکلاتم اول روی خودم حساب میکنم و از هیچکس، انتظار و توقع ندارم.
4 پاسخ
چه تجربهی سختی، منم هم سه باری کرونا گرفتم ولی تجربهی شما با بیماری خاص بسیار ستودنی بود. چقدر خوب عمل کردید. از جملهی آخرتون کلی کیف کردم، کرونا باعث شد که از خودم کمک بخواهم و از کسی توقع نداشته باشم. عالی گفتید.
ممنون بابت انرژی مثبت و نظرتون دوست عزیزم
سلام و درود
بهت تبریک میگم دوست عزیزم که تونستی قدرت نمایی کنی با نیروی اراده ی خودت
احسنت بر تو
ممنون دوست عزیز و خوش قلبم.