چند روزی میشد، مادرم از من درخواست میکرد به خالهاش که در نزدیکیِ خانهی من زندگی میکند، سر بزنم و حالی از او بپرسم.گویا بعد از مدتها هوسِ بازسازی و تعمیرِ خانهاش را کرده.
من هم به بهانههای مختلف، این دیدار را به تعویق میانداختم. خالهی مادرم زن خوش برخورد و مهربانیست اما، خسیس و چرتکه انداز است. برای من ارتباط با چنین آدمهایی بسیار سخت و آزار دهنده است.
بعد از نهار، از چُرتِ بعدازظهر، صرف نظر کردم و به خانهی خاله رفتم. خانهای قدیمی و جنوبی واقع در یکی از خیابانهای به نام, در شمال شهر، با متراژی قابل توجه.
در طبقهی همکف، پارکینگ و انباری واقع شده و مسیر رفت و آمد به حیاط از همین طبقه امکان پذیر است. طبقهی بالای همکف مسکونیست با دو بالکنِ بزرگ و مشرف به حیاط.به نظرم، بالا و پایین کردنِ بیست پله برای آبیاری باغچه و برداشتنِ وسیله از انباری برای خاله با ۷۵ سال سن، دشوار است.
زنگ را که زدم، در را باز کرد و خود را سریع به راهپله رساند، بالا آمدنِ من از پلهها را با لبخند نظاره میکرد. جواب سلامم را بلند و رسا داد.به یاد ندارم تا به حال، از دیدن من چنین ذوقی کرده باشد.
خاله را میانِ خاک و ماسه و اسبابهای پلاستیک کشیده در وسطِ هال یافتم. دستان تپل و سفیدش خشک و پینه بسته شده بود، و رنگ النگوهای طلاییِ از مچ تا وسطِ آرنجش کدر، بس که همراه کارگر و بنا، کار کرده است.
هنوز بوسههایش رو گونههایم جای نگرفته بود که گفت:«خاله دورت بگرده، تو رو، خدا برام فرستاد. بیا این کابینت رو سریع خالی کنیم،کارگرها میخوان دیوارِ اُپِن رو خراب کنند، معطلِ ظرفهای داخلِ کابینت هستند.»
«هنوز نرسیده شروع کرد، دنبالِ خرِ مرده میگشت که خدا رسوند. مامان، خدا بگم چی کارت کنه.»جمله را آرام، با خود نجوا کردم.
از آن جایی که نه گفتن، برایم جزءِ سختترین کارهاست، با یک چَشمِ محکم، شروع به کمک کردم. چنان فرز و چابک کار میکردم، گویی چند سالیست کارم فقط همین است.
خالهکه میان بهت و ناباوری مرا نگاه میکرد، گفت:« الهی دورت بگرده خاله، تموم شد؟»
گفتم: «بله خاله، چهار تا ظرف جابجا کردن کاری نداره.»
پرسید:«چای میخوری؟»
گفتم:«اگه زحمتی نیست.»
با خود گفتم:«الان دیگه، وقتِ استراحت و گپ زدنه.»
گفت:«خاله دورت بگرده تا چای رو، آماده میکنم، تو هم زحمت بکش از اون کابینتِ کنار گاز چند تا کاسه در بیار تا به کارگرا غذا بدیم.»ساعت رو نگاه کردم نزدیک سه بعد از ظهر بود، دلم برای کارگرها، سوخت.
بعد از اینکه کاسهها رو در آوردم، بنا به در خواست خاله برای کارگرها غذا کشیدم، (اشکنهی بادمجان).بعد از غذا دادن به کارگرها هم مشغول شستن یک کوه ظرف شدم.از حجم زیاد، معلوم بود دو روزی هست که ظرف شسته نشده.
دو ساعتی بود، در خانهی خاله بدون یک استکان چای همچنان سرگرم کار کردن که چه عرض کنم، حمالی بودم.
خاله هم چپ و راست کار میگفت و یک «خاله دورت بگرده » چاشنیِ کارش میکرد.
وقتی داشتیم ظرفهای شسته شده را، خشک میکردیم تا از گرد وخاک در امان باشند و به کابینت هدایتشان میکرد، گفتم:«خاله شما که انقدر خرج کردید یک کارگرِ خانم، میگرفتید، هم کمک حالتون باشه هم، واسه این همه کارگر و بنا آشپزی کنه.»
گفت:«خاله دورت بگرده، میدونی خدمت کارها ساعتی چقدر میگیرند؟خودم هنوز توان دارم، انجام میدم.»
با تاسف گفتم:« اون پولی که الان دلتون نمیاد بدید واسه خدمت کار، چند روز دیگه باید بدید واسه فیزیوتراپی.»
چشمانِ گرد و درشتش را به سمت من چرخاند، دهانش را پر کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد و هیچ نگفت.
یک ساعت دیگر ماندم اما از دستور و در خواست، دیگر خبری نبود، من هم با یک خداحافظی خاله را ترک کردم.
در راه برگشت با خود میاندیشیدم و این سئوال که:( چرا بعضی آدمها،با اینکه استطاعت مالی دارند، سخت زندگی میکنند) ذهنم را مشغول کرده بود.
یاد حکایتِ:«اشک رایگان» افتادم:
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
از:«مثنوی معنوی»