هفت سال پیش، پدرم به دیار باقی شتافت.
هر باری که مادرم پیشنهاد میداد، کتابهایش را سر و سامان دهیم، من و خواهر برادرها، از این مسئولیت شانه خالی میکردیم. با یاد آوری کتابهای
بی صاحب، منقلب میشدیم و مادر هم صحبت را عوض میکرد.
بالاخره دو سال پیش، مادرم میخواست به جای کوچکتری نقل مکان کند، پس ما ناچار بودیم که بلایی سر کتابها بیاوریم. قرار شد هر کدام از ما (فرزندان) هر تعداد کتاب را که دوست داریم، برای خودمان نگه داریم و مابقی را اهدا کنیم.
من برای اینکه هر چه زودتر از این حال آشفته که هر لحظه در چهرهی تک تکمان بیشتر هویدا میشد، خلاص شویم، کتابها را بدون درنگ، کارتن میکردم.
هیچ کداممان حوصلهی جستجوی کتابی را نداشتیم مگر بر حسب اتفاق کتاب مورد علاقهمان را میدیدیم. ناگهان خواهرم، سررسید بدون جلد و آسیب دیده را با چشمان پُر به دستم داد
و گفت:« ورق بزن، برای توست»
ورق زدم، پدرم در ده روز مختلف برای من، نوشته بود.
نوشتههایش حالت گزارش از روز مرهگیهایش را داشت اما اول هر صفحه قبل از شروع گزارش نوشته بود« دختر عزیزتر از جانم، فهیمه جان، سلام» و سپس از کارهای روزانه نوشته بود. سر درد داشته؛ زود بیدار شده؛ حوصله نداشته؛ قبض پرداخت کرده؛ بانک رفته؛ پوشال کولر را عوض کرده و همین گونه کارها.
من هنوز با خواندن معمولیترین کارهای پدرم، اشک میریزم. با خواندنِ هر صفحه حس میکنم، پدرم هست. نفس میکشد.مثل همیشه سر دردهای میگرنی، امانش را بریده. قبض پرداخت میکند و در جایی دور زندگی میکند. جایی که من فقط گرمای حضورش را میتوانم لمس کنم نه حضور فیزیکیاش را.
این چند صفحه نوشته، ارزشمندترین چیزیست که از پدرم برایم مانده.
کاش بیشتر مینوشت.
کاش مینوشت از هر آنچه دوست داشت.
مینوشت از آن نگفتههایی که با خود به گور برد.
مینوشت از خاطرات خوب و بد روزگارش.
کاش مینوشت چطور بعد از او زندگی کنم.
افسوس که فقط ده روز نوشته بود.
کاش بیشتر مینوشت.
پدرم سالهاست در همان ده روز زندگی میکند.