فهیمه ادبی

خروس یا خناس

خانه‌ی پدری‌ام، خانه‌ای حیاط‌دار بود که حکم بهشت روی زمین را برایم داشت.

دوران کودکی و نوجوانی‌ام با دنیایی ‌از خاطره در همین خانه سپری شد. حیاطی نسبتن بزرگ با یک باغچه، پر از درخت میوه. درختِ بزرگ توت در مرکز باغچه که شاه‌توت هم به آن قلمه زده بودند و دو محصوله شده بود.

با اینکه من، خواهر و برادرانم با حیوانات روابط حسنه داشتیم به دلیل وسواس مادرم، اجازه‌ی نگهداریِ هیچ حیوانی را نداشتیم.

تا اینکه یک‌روز صبح وقتی پدرم سر کار می‌رفت، متوجه حضور یک جوجه ماشینی در حیاطمان شد.

ما را بیدار کرد و همگی دورِ جوجه‌ی زردِ تودل‌برو که در حیاطمان مشغول جیک زدن بود، جمع شدیم.

معلوم نبود از کجا آمده! 

هیچکدام از همسایه‌هایمان مرغ و خروس نداشتند. پذیرفتیم لک‌لک‌ها آن را برای ما هدیه آورده‌اند و حضورش را شانس تلقی کردیم.

برای اولین بار، مادرم با نگهداری جوجه در حیاط موافقت کرد. همه به جوجه توجه ویژه‌ای داشتیم. مراقب بودیم خوراک گربه‌های محل نشود. ظرف آب و غذایش را مدام چک می‌کردیم. جوجه هم رشد چشم‌گیری داشت و در زمانی کوتاه به خروسی بالغ تبدیل شد.

حتمن از مادران شنیده‌اید: «مشکلات و درد‌سر بچه‌ها با خودشان بزرگ می‌شود.»

این جمله در مورد خروسِ ما هم صدق می‌کرد و ما به‌ مرورِ زمان داشتیم به معایب حیوان خانگی -داشتن- پی‌ می‌بردیم. دیگر با یک جوجه‌ی کوچک و خواستنی که صدای جیکش زیر بود، مواجه نبودیم.

جوجه‌ی دیروز خروسی شده بود که هر روز صبحِ زود صدای بَمَش را با آواز به رخِ ما و همسایگان می‌کشید.

تصور کنید در یکی از محله‌های خوب تهران، صدا‌ی آوازِ خروسْ سکوت سحرگاهی را بشکند، شکستن که چه عرض کنم، پاره کند.

مسئله هم به آواز ختم نشد. خروس خان اجازه نمی‌داد هیچکدام از ما وارد باغچه شویم.

دچار توهم شده بود. فکر می‌کرد باغچه قلمرواش است و جلوی هر کسیکه وارد باغچه می‌شد، گاردِ محافظتی می‌گرفت. سرش را پایین می‌آورد، نگاهش را به هدف می‌دوخت، پَرهای آتشین رنگِ گردن ‌و بال را سیخ می‌کرد و به صورت تهاجمی به طرف طعمه ( من یا خواهر، برادرانم) می‌دوید.

اوایل این رفتار نادرستش را به حسابِ بلوغ، تنهایی، غرور و حس استقلال طلبی‌، گذاشتیم اما به مرور معضلی شد که به دنبال راه‌حلِ آن بودیم. نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبر پیشنهاد داد،  چند مرغ برایش بخریم که تشکیل خانواده، باعث سربه راهی‌اش شود. یک روز پدرم سه مرغِ سفیدِ چاق خرید و خروس‌ خان را از تنهایی درآورد.

اما خروس‌ خان وحشی‌تر شد. تا قبل از اقامتِ مرغها حق ورود به باغچه را نداشتیم و بجای توت‌هایی که کف باغچه را فرش می‌کردند، حسرت می‌خوردیم. با سکونت مرغها حیاط هم به تصرف خروس درآمده بود.

به پدر و مادرم کاری نداشت، اما فقط کافی بود پای یکی از ما بچه‌ها موزائیک حیاط را لمس کند. با سرعت برق و باد خودش را به ما می‌رساند. قبل از رفتن به حیاط با خود تکرار می‌کردیم :«وقتی دیدی به سمتت می‌دود فرار نکن.»اما در موقعیت، عقلمان نقشه‌های از قبل کشیده شده را فراموش می‌کرد و فرمان دویدن می‌داد.

دیگر بازی در حیاط جرات می‌خواست که هیچکدام‌مان نداشتیم.

جوجه‌ی گوگولیِ دیروز تبدیل به خروسِ عبوس و  بی‌اعصابِ امروز شده بود. هر روز از مادر و پدر خواهش می‌کردیم که این خروس و مرغها را به کسی ببخشند که ما بتوانیم، بازی و دوچرخه سواری کنیم.

پدرم به صحبت‌های ما توجه نمی‌کرد. مادرم هم التماس و خواهش ما را جدی نمی‌گرفت. وجود مرغ و خروس برای او نفع داشت. دیگر کسی در حیاط بازی نمی‌کرد. لباسهایمان تمیز می‌ماند. بوی گندِ حیاط و باغچه نمی‌گرفتیم و کار نظافت حیاط و شستشوی لباس به حداقل رسیده بود. 

تا اینکه یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم خروس مُرده. دلیلش را نفهمیدیم اما هرچه بود خوشایند بود. مرغها را ظرف چند روز به یکی از دوستان پدرم که در شهریار باغ داشت بخشیدیم.

حس خاصی داشتم؛ هم از نبودن خروس که تملکِ حیاط را در پی داشت، خوشحال بودم. هم به وجودش عادت کرده بودم. در طی روز، چند ساعتی مشغول بازی بودم و خروس را فراموش می‌کردم. چند دقیقه هم با فکر مرگش ناراحت می‌شدم.

آخر نفهمیدیم این خروس شانس و اقبال بود. فرشته بود. ابلیس بود.

در نهایت، درسی بود که حریم شخصی‌مان را با هرکسی شریک نشویم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *