کتابی برای علاقمندان به نویسندگی

ورنر هرتزورگ (فیلم‌ساز آلمانی تبار) برای دیدار دوست بیمارش با پای پیاده از میان کوه و دشت‌های آلمان عازم پاریس می‌شود. او تمام روزهایی که در حال سفر بوده را در قالب یادداشت روزانه در دفترچه ثبت می‌کند. 

در کتاب؛ نه‌ حادثه‌ی محرکی داریم نه‌ هیجان ناشی از رخدادهای ماورایی. کتاب مملو از توصیف و تصویر سازی‌ست. سبکِ نوشتار خاص و لحنِ نویسنده، نثر را منحصر به خودش کرده است.

خشایار قشقایی ظرافت ترجمه را به رخ می‌کشد، بکارگیری هوشمندانه‌ از آرایه‌های ادبی متنی لذیذ ارائه کرده و سبب شده ما با کتاب همسو شویم. استفاده‌ی بهینه و به اندازه از واژه‌های ملموس ما را به خاندن ترغیب می‌کند. 

فضا و محیط طوری به تصویر کشیده شده که سرما، برف، غراب، مراتع و همه‌ی آن‌جا، گویی این‌جاست. به آسانی با او همراه می‌شویم و مسیر را پشت‌سر می‌گذاریم. مشقت‌های هرتزوگ، تنمان را خسته کرده و پاهایمان به گز‌گز می‌اُفتند. آواها‌ی بکار رفته، صدای طبیعت را در ذهن‌مان زنده و تداعی می‌کند.

احساسِ بی‌تفاوتی و وصفِ حالِ هرتزوگ، در یادداشت‌های راهِ طولانی‌اش، مشهود است. تلخیِ گریز‌های کوتاهش به داستان‌های پیشین، قلبِ آدمی را مچاله می‌کند.

در انتهای خانش، هرتزوگ و داستانش با ما می‌مانند. ذهنمان درگیرِ ماجراهایش شده و دل به دلِ مشوش او می‌دهیم.‌ یاد می‌گیریم برویم، تاب بیاوریم و اطرافمان را زیرِ ذره‌بین بنگریم؛ تا زیبایی‌های بیشتری برایمان نمود پیدا کنند.

آقای قشقایی با چینش درست کلمات در ترجمه به ما نگارش نیز می‌آموزد. او چنان زیرکانه از کلمات عامیانه مانند: «یغر، غرنبه، پلشتی، قرق، زخم و زیلی، قاتی پاتی و …» استفاده کرده که هیچ خللی به متن ادبی وارد نشده است.

این کتاب برای نویسندگان، بسیار مناسب بوده و اشخاصی که ادبیات را بشناسند، لذت بیشتری از آن خاهند برد. نثر نارایج، شعر گونه و جمله قصار، منبع ایده و الهام برای خاننده خاهد بود.

بریده‌هایی از کتاب👇🏻

«بارانِ عاصی، طوفانِ طاغی، فقط همین…توی قصابی، ابد مدتی صبر کردم، غرقِ غور اندر انواعِ فعلِ قتل…از پنجره که نگاهِ بیرون می‌کردم، غرابی زیرِ باران دیدم قوز کرده بود…تگرگ و طوفان. همان تاخت‌وتازِ اولشان تقریباً جاکَنم کرد.»

«یک روز، یک بچه مدرسه‌ای که به درِ عقبی تکیه داده بوده می‌اُفتد بیرون.‌ ساعت‌ها بعد پیدایش می‌کنند. دو مسافر دیگرِ اتوبوس جلو نشسته، هیچ متوجه نشده بوده‌اند. کار از کار گذشته، بچه همان شب مرده.»

«باران هنوز دارد از صنوبرها چکه می‌کند سرِ زمینِ برگ پوش، پوشیده‌ی برگ‌های سوزنی. به اسب‌ها می‌مانم بس‌که ران‌هایم بخار می‌کند. تپه‌زار، حالا یک عالم درختزار، همه چیز حال‌و هوایی بس بیگانه دارد. دهات، نزدیکشان که می‌شوم، خود را به مردن می‌زنند.»

«ابرها شکافته، دوشقه‌اند و خورشید چنین خون‌رنگ جز بر سرِ روزِ رزم نمی‌آید. سپیدارهای باریک بی‌برگ. غرابی در پرواز، گرچه ربع بالش را باخته، که یعنی باران.»

«اما دیدم سایه‌ام کنارم کمین کرده. چون‌که راهی مغرب بودم، اغلب هم پیش‌پیش می‌رفت. دمِ ظهر، دولّادولّا دورِ پایم کِز کرد و واقعاً که به دلشوره‌ام انداخت.»

«پیرمردی از پل می‌گذرد، بی‌خبر از آنکه یکی دارد می‌پایدش. سنگین و آهسته راه می‌رود و، بعد از هر سه چهار گامِ مرددِ مورچه‌ای‌اش، هی وامی‌ایستد؛ مرگ است همراه اوست.»

«حالا که دمِ سپیده است، گنجشک‌ها افتاده‌اند به ورجه‌ورجه. دیروز ده رونقی نداشت، مثلِ کرمی صدپا وسطِ سرما.»

«قدم‌هایم محکم‌اند و حالا زمین می‌لرزد. راه که بیفتم، فیلی راه افتاده. آرام که بگیرم، کوهی آرام گرفته.»

«مردی زنی را به‌ چنگ می‌آورد. علف تختِ گِل شده.»

✍🏻 فهیمه ادبی ✍🏻نسیم

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *